آرزو دارم مثل امام حسین (ع) سرم از تنم جدا باشد
آرزو دارم مثل امام حسین (ع) سرم از تنم جدا باشد
شهید «احمد عباسیان» در قسمتی از نامه‌اش به خانواده خود می‌نویسد: عذاب می‌کشم از اینکه در بستر بمیرم در حالی که جوانان 13 ساله در میدان نبرد جان می سپارند. خدایا آرزو دارم که مثل امام حسین(ع) سرم از تنم جدا باشد و این حد نهایی آرزوی من است.

به گزارش پایگاه خبری صدای بناب، شهید «احمد عباسیان» هفتم آبان سال 1344 شمسی در مهاباد چشم به جهان گشود. نامش را «احمد» گذاشتند تا با هر بار صدا کردن نام پیامبر در دلشان زنده شود.

احمد پسری فهیم و باشعور بود. کارهایش از سر عقل ومنطق انجام می‌گرفت. هفت ساله بود که به دبستان روستا رفت و با نمرات خوبی دوره ابتدایی را به پایان رسانید. از آنجا که روستای آن‌ها از روستاهای «مهاباد» به حساب می‌آمد و روستا فقط مدرسه ابتدایی داشت  مجبورشد پایه اول و دوم راهنمایی را در مهاباد بخواند.

هر سال تابستان که می‌شد، احمد از صبح تا عصر در کوره‌ی آجرپزی کار می‌کرد. بیشتر کارگران آن‌جا برادر و اقوام او بودند. مسئولیت کوره‌پزی را برادرش به عهده داشت. محیط صمیمی آنجا در کنار دوستان و فامیل باعث شده بود تا احمد با آن سن کم، برنامه‌ریزی کرده و با تشویق، دیگران را به نماز اول وقت دعوت کند.

از غیبت کردن بیزار بود و به دوستان و برادران خود همواره توصیه می‌کرد غیبت کسی را نکنند. به همین منظور همراه با برادرش صندوقی را تهیه کرده و با دوستانش عهد بسته بود که اگر کسی غیبت دیگری را کرد باید مقداری جریمه‌ی نقدی داخل صندوق بریزد و اگر عرض یک روز 3 بار جریمه شد از طرف دوستانش کتک مفصلی بخورد.

او جلوه‌ای از یک انسان حقیقی، مومن و متعهد بود. اگر به سیمایش نگاه می‌کردی خدا را به یاد می‌آوردی. مصداق روایتی بود که اگر دوستی را به دوستی برگزیدید کسی باشد که هنگام نگاه به او یاد خدا در دلتان زنده شود.

نماز اول وقت را در کنار جماعت از دست نمی‌داد. اهل راز و نیاز بود و شب زنده‌داری، در مسجد صاحب‌الزمان روستای «دیزج ناولو» کلاس قرآن تشکیل داده بود. بیشتراوقات با وضو بودن یکی از خصوصیات بارز او بود. طوری که دوستانش می‌گویند 5 سال آخر عمر هیچ شبی بدون وضو نخوابید.

با اوج گیری قیام‌های مردمی برای سرنگونی رژیم پهلوی احمد در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و چون صدای خوبی داشت جلوی صف تظاهرات کنندگان علیه رژیم پهلوی شعار می‌داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1359 همراه با خانواده به روستای دیزج ناولو نقل مکان کردند و او توانست دوره‌ی متوسطه را در هنرستان شهید «چمران بناب» به پایان برساند.

سال 1361 بود که برای ادای تکلیف به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و به عنوان آرپی‌جی‌زن در عملیات‌های «والفجر یک و خیبر» شرکت نمود و با شکار تانک‌های دشمن رشادت خود را به دوست و دشمن نشان داد.

در حسینیه گردان روزهای سه شنبه دعای توسل وروزهای پنجشنبه دعای کمیل می‌خواند و با صدای دلنشین خود و نوحه‌های زیبایش همه‌ی رزمندگان را مجذوب خود می‌کرد.

در سال 1363 به عنوان مربی آموزش در قسمت تخریب لشکر 31 عاشورا کار خود را شروع کرد و در عملیات بدر مسئولیت باز کردن موانع را بر عهده گرفت. در حالی که لباس غواصی به تن داشت پیشاپیش نیروهای غواص در هورالعظیم قدم پیش می‌گذاشت.

اسفند 1363 رزمندگان لشکر عاشورا به فرماندهی سردار دلاور «آقا مهدی باکری» برای انجام عملیاتی مهم آماده می‌شدند. احمد یکی از رزمندگان اکیپ این لشکر که مسوولیت باز کردن موانع برای عبور لشکر بود را بر عهده داشت.

دشمن که متوجه حضور رزمندگان شده بود آن قسمت از منطقه را به زیر آتش گرفته بود. شهید احمد با توکل به خدا، بدون ترس ، موانع را یکی یکی باز می‌کرد تا بالاخره رزمندگان توانستند خط دشمن را به تصرف خود درآورده و به دنبال آن به سوی دشمن پیشروی کنند.

در طول عملیات، احمد از ناحیه‌ی کمر مجروح شد و برادرش قاسم که در گردان حضرت سیدالشهداء(ع) بی‌سیم‌چی بود به شهادت رسید و مدتی کوتاه توانست زخم‌هایش را در شهرکمی درمان و مراسمات برادرش را برگزارکند.

احمد با همان تن مجروح به جبهه بازگشت و در دعاهای توسل و عزاداری‌ها به نوحه‌ خوانی پرداخت. او که در دلش غم از دست دادن برادر و دوستان را داشت نوحه‌هایش نیز بوی غم فراق می‌داد و این دلتنگی در صدایش موج می‌زد.

در بهمن 1364 به عنوان غواص و مسئول گروه تخریب گردان حضرت علی اصغر(ع) دوشادوش فرمانده و همسنگرانش از رودخانه وحشی اروند عبور کرد و دشمنان اسلام را به خاک ذلت نشاند.

او همواره به یاد دوستان مرثیه می‌خواند و فیض شهادت را از خدا می‌طلبید و این آرزوی قلبی در نامه‌هایش به وضوح دیده می‌شد. در نامه‌ای که برای خانواده‌اش نوشته بود این طور می‌گوید «عذاب می‌کشم از اینکه در بستر بمیرم در حالی که جوانان 13 ساله در میدان نبرد جان می سپارند. خدایا آرزو دارم که مثل امام حسین(ع) سرم از تنم جدا باشد و این حد نهایی آرزوی من است.»

در نامه‌ای که قبل از عملیات والفجر8 برای مادرش نوشته بود می‌‌گوید مادر عزیز! من پسر عزیز تو هستم. آرزو دارم که جشن دامادی بر پا کنید، ولی مادر جان جشن دامادی و عروسی من هنگام شهادت است. گلوله‌ها نقل و نباتی هستند که بر سرم می‌بارند. مادر جان شمع دامادی مرا بعد از اینکه راه کربلا باز شد ببرید بر سر قبر علی اکبر(ع) روشن کنید که جشن علی اکبر هم ناتمام ماند.

فرازی از وصیت‌نامه شهید:

در قسمتی از وصیت نامه‌اش در ارتباط با عشق خود به شهادت نوشته است «آرزو دارم که اعضای بدنم چنان در راه اسلام و قرآن پودر شود که حتی یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم تا بدانند که من هیچ طمعی به این دنیا نداشتم و هیچ از این دنیا با خودم نبردم.»

این مرثیه سرای عارف که مدتی نیز در حوزه‌ی علمیه درس خوانده بود در بهمن ماه سال 1364 در «فاو» با خون خود آخرین وضویش را گرفت و به فیض شهادت رسید.

انتهای پیام/